امروز یه جلسه بود توی دانشکده برای دانشجوهایی که میخوان برن ایران برای یک سال و فارسی یاد بگیرن. رئیس دانشکده از من هم خواسته بود توی این جلسه باشم واسه راهنمایی دانشجوها و نکاتی که باید بدونن دربارهی سفر به ایران و به قول خودش- بیشتر راهنمایی دخترا- جلسه شروع شد و این بابا شروع کرد به حرف زدن و هی گفت و زد و کوبید که ایران فلانه و بیساره و وضع فرهنگیش افتضاحه، خانوادههای ایرانی بسیار محافظهکارن، اگه میخواین برین پیش خانواده بدونین که کلی آمارتونو میگیرن و نمیتونین راحت بچرخین، وضعیت بانک افتضاحه وباید با خودتون پول حمل کنین و احتمال داره پولتون رو بزنن پس حواستون باشه، توی خیابون اگه موتون بیاد بیرون مییان بهتون گیر میدن و احتمال داره ببرنتون زندان، آخرش هم یه جو عظیمی داد گفت تمام تلفناتون شنود میشه، تمام ایمیلاتون خونده میشه، تمام حرفاتون چه پای اسکایپ چه پای جی تاک شنود میشه، براتون بهپا میذارن شب و روز و خلاصه حواستون رو جمع کنین. با اینکه یه بخش کمی از حرفاش معنی میداد و احتمال وقوع داشت ولی من خون داشت خونمو میخورد از اینکه این داره این شکلی راجع به کشور من حرف میزنه. انگار که حتی اگه اینجوریام هست این یارو حق نداره زر بزنه وقتی بیست ساله پاشو توی ایران نذاشته. خلاصه هی لبامو جوییدم و تکون عصبی خوردم. آخرش بلند گفتم نه آقای استاد. اینجوریایی که شمام میگی نیست آقاجون. بعد ژاکت دختر بغل دستیم رو گرفتم گفتم رو کردم به دانشجوهای دختر. گفتم میبنین منو؟ ژاکت رو انداختم رو فرق سرم، گفتم همین قد بسه. اینا گفتن ینی نقاب نباید بزنیم؟ بلند گفتم نه نه! تو کشور من نقاب نمی زنه کسی. با همین لباساتون میتونین برین. لباسای قشنگ میتونین بپوشین. اگه دامن میپوشین فقط ساق و جوراب شلواری پاتون باشه عین دانشگاه که می رین امتحان بدین. همون شکلی. اینم بندازین سرتون. یه خوشگلشو از ایران بخرین. بانک هم هست. خدمات ارزی می ده می تونین برین حتی پیش صراف. خانوادههای مهربون هم زیادن. پلیس مملکت هم بیکار نیست بیاد بهپا بذاره واسه شما. اون یکی پسره گفت من که ولی با آستین کوتاه نمیتونم. گفتم میتونی. همهش سیاهکاریه. درسته که وضع مملکت من خرابه در این مقطع ولی مردم راه خودشونو پیدا میکنن، خودشون مهمونی می گیرن توش هم همه جور غلطی میکنن، چی فک کردین؟ گفت سینما می شه رفت؟ همه وجودم داشت آتیش میگرفت انگار. نمیدونم چرا اینقد عصبی میشم وقتی اینا عین منگولا با ایران برخورد میکنن، گفتم بهترین تئاترا رو می ری می بینی، یه عالم غذای خوب می خوری، یه عالم خیابون قشنگ می بینی. یه عالم آدم باحال میبینی که اصلن هم محافظه کار نیستن به معنایی که جناب استاد میگن ... ایران جای خوبیه هنوز. هنوز هم قشنگه. بعدش اومده بودم بیرون خودم الکی بغض کرده بودم و زرتی توی آسانسور زدم زیر گریه. نمیفهمیدم حالمو. هنوز دلم میخواد اونجا توی ذهن آدمای غریبه جای قشنگی باشه، گرچه توش آدم میکشن، گرچه همین دیروز یکی رو غریبانه کشتن... ولی چه میشد کرد؟ نمیتونستم بشینم ببینم این انگلیسی دوزاری داره از کشور من سگدونی میسازه تو چشم آدمایی که به هر دلیلی دلشون خواسته فرهنگ اونجا رو یاد بگیرن. ینی حق نداشت به نظرم... امیدوارم تعریف الکی نکرده باشم و نخوره تو ذوقشون... گرچه آخرش یه سریشون از ترس حرفای رئیس دانشکده تصمیم گرفتن به جای ایران برن تاجیکستان
:
0 نظرات:
ارسال یک نظر