| الا یا ایها الاخوان قد غرئکم الدنیا | بمال ناقل عنکم و دار تنقلوا عنها |
| مشو مغرور ای غافل به این یکروزۀ دنیا | که این دولت نمی ماند برای هیچکس برپا |
| کجا شد تخت جمشید و کجا شد تاج کیخسرو | کجا شد ملک اسکندر کجا شد حشمت دارا |
| نگشته چرخ بر کامی همی تا گشته این دوران | نبوده با کس این گیتی همی تا بوده این دنیا |
| کمی بنگر خورنق را و بر تخت سلیمان بین | که شد آن جغد را مسکن که هست این دیو را مأوا |
| به پیش برق خرمن سوز کی خرمن نهد عاقل | به راه سیل بنیان کن کجا مسکن کند دانا |
| جهان زالیست افسونگر مخور ای دل فریب او | بود خار ار نماید گل بود زهر ار دهد حلوا |
| به عزت اندرش ذلت به دولت اندرش مکنت | همه رنج تنش دارو همه درد سرش صهبا |
| ضرر در نفع او مضمر الم در لذتش مدغم | چو شهد ناب و سونومّس چو آب سرد و استسقا |
| ندارد غیر مشتی خاک و از نیرنگ هر ساعت | هزاران نقش بنماید یکی زشت و یکی زیبا |
| به عبرت گر دمی بینی دلا از دیده معنی | سراسر عاریت یابی به گیتی جمله ی اشیا |
| همانا خود لبی بودست گویی لعل در معدن | همانا اشک چشمی بودست این چشمه از خارا |
| بیان از قد موزونی کند این سرو در بستان | نشان از روی گلگونی دهد این لاله در صحرا |
| روایت میکند این آب جوی از دیده ی وامق | حکایت میکند این برگ گل از عارض عذرا |
| بسازد بید مجنون آگهت از حالت مجنون | نماید تاب سنبل واقفت از طره ی لیلا |
| خبر از کام فرهادت دهد در بوستان حنظل | حدیث از لعل شیرینت کند بر نخل بن خرما |
| همانا عاشقی بودست گویی شمع کز هجران | فرو ریزد به دامان اشک و سوزد خویش سر تا پا |
| غرض چرخ مشعبد را بود این شیوه کز افسون | کند نقشی نهان در خاک وزان نقشی دگر پیدا |
| کهن سالیست سنگین دل به خود مغرور چون جاهل | وفا و ذات او کلا حیا و چشم او حاشا |
| اگر در کبر فرعونی وگر در کفر نمرودی | اگر در صبر ایوبی وگر در زهد چون یحیی |
| نه کافر را دهد مهلت نه بر مومن کند رحمت | نه بر مسکین ببخشاید نه از شاهان کند پروا |
| به شوکت گر تویی کاوس و در قوت تویی رستم | چنانت بشکند از هم که سنگ و ساغر مینا |
| بسا شاهان مهر افسر که سرشان خانه موران | بسا خوبان مه پیکر که تنشان خاک معبر ها |
| به قدر از آسمان گردی شوی خاک زمین آخر | چو از خاک آمدی اول همت باید شدن آنجا |
| مشو بر مال خود غره مکن بر جاه خود تکیه | که این مار است و تو غافل که این چاه است و تو اعمی |
| کجا شد قصر فرعون و کجا شد جنت شداد | کجا شد دولت قارون کجا شد دعوت موسی |
| بباید رفت ناچارت از این دیر کهن آخر | اگر شاهی اگر مسکین اگر پیری اگر برنا |
| نماند غیر نام نیک و بد از آدمی باقی | تو خواهی باش چون ضحاک در گیتی و یا کسری |
| چرا در جهل ابلیسی که از گردون برانندت | به علم ادریس شو تا خود برندت زآسمان بالا |
| به حبسی در جهان تا کی چو بطن ماهی و یونس | قدم نه ای برادر بر فراز ماه چون عیسی |
| چو خواهی خفت در گوری چه خواهی خانه اعلی | چو پوشد خاک اندامت چه پوشی جامه از دیبا |
| چرا روزی دو زیب تن لعاب کرم قز سازی | تو را کت روزگاری کرم خواهد خورد این اعضا |
| پی یک جرعه آب و لقمه ای نان تا به کی گردی | گهی سر گشته در هامون گهی لب تشنه در دریا |
| بهل این آب شور و نان تلخ از کف که تا یابی | شراب از چشمه ی کوثر طعام از شاخه طوبا |
| مکن کاری که باز آرد پشیمانی و بدبختی | نمیدانی تو چون کامروز خواهی رفت یا فردا |
| دو چیز آید به کار کس درین محنت سرا بشنو | بکای سبط پیغمبر ولای والی والا |
| حسین و باب او حیدر شهنشاه غظنفرفر | وصی شافع محشر ولی خالق یکتا |
| ولی حبه ی خبه قسیم النار و الجنت | امام الانس و الجنه امیر یثرب و بطحا |
| مدینه علم حق را در سفینه نخج را لنگر | به قدر از عرش بالا تر علی عالی اعلا |
| به صولت شیر یزدانی به قدرت دست سبحانی | به عزت رازق خلق و به حکمت خالق اشیا |
| نبی را ابن عم و دین حق را حافظ و حامی | خدا را بنده و بر جز خداوند جهان مولا |
| مگر بهر وجود او نشد موجود این عالم | نبودی گر ز بود او نبد این آسمان برپا |
| نخستین آفرینش نور پاک اوست در معنی | به صورت گر چه آخر بود و اول آدم و حوا |
| کنندش گر پرستش همچو یزدان جای آن دارد | که آثار خدایی جمله از ذاتش بود پیدا |
| چنان بگسسته از ممکن که نبود جای استفهام | چنان پیوسته با واجب که ممکن نیست استثنا |
| بود یک جلوه از واجب درین مرآت امکانی | نهان خورشید ذات از خلق وزآن نور علی پیدا |
| گهی عرشست و گه کرسی گهی لوح و قلم باشد | گهی آدم گهی خاتم گهی موسی گهی عیسی |
| هم او مخلوق و هم خالق هم او مرزوق و هم رازق | هم او معشوق و هم عاشق هم او عبد و هم او مولا |
| هو الاول هو الاخر هو الظاهر هو الباطن | به صورت مفخر آدم به معنی مظهر اسما |
| بود دست خدا و پشت دین و جان پیغمبر | بود نور مبین و وجه حق و آیت کبرا |
| فروغی باشد از نور جمالش مهر تابنده | غباری باشد از قصر جلالش گنبد خضرا |
| بود یک شعله از تیران قهرش آتش دوزخ | بود یک ذره از خورشید لطفش جنت الماوا |
| بشست از آب ایمان رجس کفر از جبهه عالم | ببرد از تیغ رخشان ظلمت شرک از دل دنیا |
| جهان را پاک تیغش کرد یکسر هر چه از کافر | حرم را دست او برداشت جمله هر چه از بتها |
| شگفتی نیست گر حیدر به امر خالق اکبر | نهد بر دوش پیغمبر برای بت شکستن پا |
| خداوند جهانرا چون علی شد مظهر قدرت | چه فرق ار دست بر کتفش نهد یا پا نهد آنجا |
| به نسبت غیر داور را چو جان پاک هست و تن | به قربت مر پیمبر را چو هارونست با موسی |
| شعاعی باشد از نور جبین شیعیان او | شرار وادی ایمن شعاع شعله سینا |
| سخن گر چه بلند آمد ولی ماحشر اگر گویم | ز عرش آواز میاید که آمنا و صدقنا |
| همانا گفته اندر مدح او این شعر را شاعر | همانا گفته اندر وصف او این بیت را دانا |
| به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را | اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها |
| خرد را نیست آن مایه که سنجد پایه ی قدرش | که وهمست اندرآن واله که عقلست اندراین شیدا |
| نگنجد در لباس لفظ معنی جلال او | که این ذره ست و آن خورشید این قطره ست و آن دریا |
| حدیث وصف او بیحد زبان نطق من الکن | مقال دیگرم باید که تا مدحش کنم انشا |
| ز خالق پست تر در قدر و از مخلوق بالا تر | نباشد بیش از این دیگر زبان نطق را یارا |
| کجا ممکن تواند گفت و بعث ذات واجب را | که آن نورست و این ظلمت آن دونست و این والا |
| به وصف ما سیه روزان چه حاجت ذات پاکش را | که ما پابست فقر و او بود سرگرم استغنا |
| چگویم در حق پورش که شد در راه حق کشته | کند تا در جهان احیا دوباره ملت آبا |
| همین بس کاحمدش جد است و باب او علی آمد | حسن او را برادر باشد و مادر بود زهرا |
| بود تا در نشیب خاک تیره آتش دوزخ | بود تا بر فراز مهر روشن جنت الماوا |
| ولی اش را مکان بادا فراز مهر تابنده | عدویش را مقر بادا نشیب تودۀ غبرا |
| اگر مهرش به دل داری به قدر ذره ای بیدل | مترس از آتش دوزخ اگر گبری اگر ترسا |
0 نظرات:
ارسال یک نظر